آن سنگدل که شیشهٔ جانهاست جای او


آتش زند در آب و گل ما هوای او

سوگند خورده ام که ببوسم هزار بار


هرجا رسیده است به یکبار پای او

جز کاندر آب و آیینه دیدم جمال وی


بر هیچ کس نظر نگشودم به جای او

عاشق که آرزو نکند جز رضای دوست


این عجز او بتر بود ازکبریای او

گر مدعی نبود ز خود خواهشی نداشت


او را چه کار تا طلبد مدعای او

گر زیرکی بهل که همین عین آرزوست


کز دوست آرزو بکند جز رضای او

قاآنی ار ز پای فتادست عیب نیست


نیکو قویست دست توانا خدای او